
زمستون که شد ...
آدم برفی تنها کسی بود که به گرمای دست کسی نیاز نداشت و
به گریه های من میخندید .
ولی همیشه که زمستون نبود !
بهار شد ...
من هنوز گریه میکردم ؛ ولی ایندفعه آدم برفی هم کنارم بود.
آخه تازه معنی گریه هامو فهمیده بود .
آخه داشت ذره ذره آب میشدوهیشکی نبود که دستاشو بگیره .
هردومون دنبال یه قلب میگشتیم ...
من دنبال قلبی که واسم بتپه و
آدم برفی دنبال یه قلب یخی ؛
ولی میدونستم تابستونم میاد و من قلبمو پیدا نمیکنم .
خوشبحال آدم برفی ...
خیلی زود قلبشو پیدا کرد ؛
آخه همه قلبا یخی شده بود ...
پس من چی !!!
***
|